سیر از گرسنه خبر نداره
روزی روزگاری، سالها پیش كه وسیلهی مسافرت مردم حیوانات بود مردی به قصد تجارت از شهر خود خارج شد و آذوقه كمی برداشت و سوار بر شترش به دل كوه و بیابان زد. مرد رفت و رفت تا حوالی ظهر كه تمام آذوقه و آبی كه
نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مورد كسانی كه از هم بیخبرند به كار میرود.روزی روزگاری، سالها پیش كه وسیلهی مسافرت مردم حیوانات بود مردی به قصد تجارت از شهر خود خارج شد و آذوقه كمی برداشت و سوار بر شترش به دل كوه و بیابان زد. مرد رفت و رفت تا حوالی ظهر كه تمام آذوقه و آبی كه همراه داشت خورد و دوباره شروع به حركت كرد. او در دل بیابان پیش میرفت و فكر میكرد كه راه را درست میرود و تا قبل از غروب آفتاب به شهر بعدی میرسد ولی هرچه پیش رفت جز شن زار و بیابان هیچ چیز دیگری ندید. مرد كم كم متوجه شد كه راه را گم كرده و ممكن است شب در این بیابان تنها بماند.
از سوی دیگر مرد دیگری كه صبح زود پیاده از شهرش خارج شده بود، و راهش را گم كرده بود، هم در این بیابان بیآب و علف سردرگم شده بود. فقط با این تفاوت كه مرد دوّم با اینكه پیاده حركت كرده بود ولی به اندازهی یك روز آذوقه و آب در خورجین كوچكش قرار داده بود.
مرد شترسوار همینطور كه پیش میرفت، روی شتر احساس گرسنگی و تشنگی میكرد و به امید پیدا كردن راه حلی به اطراف نگاه میكرد. از دور سیاهی را میدید كه در حال حركت است. با سرعت بیشتری حركت كرد وقتی نزدیكتر رسید دید فردی آرام آرام و پیاده در حال حركت است. او خود را به مرد پیاده رساند و سلام كرد و گفت: من در این بیابان گم شدهام و غذایی برای خوردن ندارم. از صبح تا حالا با تكهای نان زنده ماندهام و آبی هم برای خوردن ندارم. تو غذایی برای خوردن داری؟ مرد پیاده نگاهی به مرد شترسوار كرد و با بدجنسی گفت: خوب برو شترت را بفروش و غذایی برای خوردن بخر. شترسوار گفت: مرد حسابی من حالا گرسنهام اینجا كسی پیدا میشود كه من شترم را به او بفروشم؟ مرد پیاده خیلی خونسرد گفت: خورجین من كوچك است اما من به اندازهی آذوقه یك روز خودم در آن غذا گذاشتهام و هیچ كمكی به شما نمیتوانم بكنم.
شترسوار عصبانی شد و ضربهای به حیوان زد از مرد فاصله گرفت كمی كه پیش رفت دید دیگر توان تحمل گرسنگی را ندارد و هر آن ممكن است در اثر سرگیجه از روی شتر به زمین پرتاب شود در كنار تكه سنگی ایستاد از حیوان پیاده شد و روی زمین نشست.
كمی كه گذشت مرد پیاده به مرد شترسوار رسید، او را در این حال دید و گفت: تو كه نمیتوانی حركت كنی و من هم دیگر توان راه رفتن ندارم. شترت را به من بده تا حداقل من بروم و به شهر برسم. مرد شترسوار گفت: چه خورجین زیبایی رو دوشت داری، خوب آن را بفروش و با پولش حیوانی برای سواری بخر كه مجبور نباشی اینقدر پیادهروی كنی.
مرد پیاده گفت: من در این بیابان از كجا فردی را پیدا كنم كه بخواهد خورجین من را بخرد تا به او بفروشم و چارپایی بخرم؟ این را گفت و با عصبانیت خواست كه از مرد سواره دور شود كه ناگهان چشمش تار شد و از شدت خستگی به زمین افتاد و خورجیناش روی زمین پهن شد.
وقتی هر دو مرد از حال رفتند شتر كه تحملش در بیابان زیاد است و آب و غذای كمی نیاز دارد خورجین را به دهان گرفت و در بیابان شروع به حركت كرد تا به شهری رسید. در ورودی شهر وقتی مردم شتری را با خورجین دیدند فهمیدند فردی در راه مانده و به سراغ آن دو مرد رفتند و آنها را از مرگ حتمی نجات دادند.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}